***
مرد شامی تا به امام رسید دهانش را به ناسزا باز کرد. امام ساکت ماند تا اوعقده ها یش را خالی کرد، آن وقت به مرد سلام کرد و گفت:«اگر اجازه بدهی حاضرم کمکت کنم. اگر چیزی لازم داری، برایت فراهم کنم یااگر گم شده ای راه را به تو نشان دهم،اگر گرسنه ای سیرت کنم و اگرفقیری بی نیازت سازم.»
مرد شامی جا خورد و به گریه افتاد و گفت: به خدا که تو خلیفه خدا برزمین هستی.»
***
زهر اثر کرده بود. نزدیکان اشک امام را دیدند که صورتش را خیس می کرد. پرسیدند:«فرزند رسول خدا، شما با این مقام و منزلت و نزدیکی ای که با پیامبر خدا دارید و با این همه عبادات و اطاعات در این لحظات گریه می کنید؟»
فرمود:«من برای دو چیز گریه میکنم؛ اول برای هیبت روز قیامت که بسیار سخت است و دوم به خاطر فراق ودوری از دوستان که این نیزمشکل ا ست